دانه های تسبیح را تند تند بالا و پایین می کردم. با صلوات یا هر ذکر دیگری فرقی نمی کرد.
دنبال دارویی برای خاموش کردن آتشفشان درونم بودم چرا که سر تا پا نگرانی شده بود.
بند بند بدنم داشت از هم می پاشید. لبم، قلبم و پاهایم مال خودم نبودند.
سرگردان بودم به هر سویی. یک دفعه نگاهم چرخید و روی ساعت دیواری متوقف شد.
عقربه ها یک حس آشنا به من تزریق می کردند.
چه حسی؟
در ذهنم دنباله اش را گرفتم تا پیدایش کنم. گوش هایم زودتر پاسخم را دادند.
ساعت دوباره هشت شده وقت عاشقی است…
تلویزیون صلوات خاصه را پخش می کرد.
یا معین الضعفاء تو درمان گر دردهای بی درمانی جواب سرگردانی را تنها تو می توانی بدهی.
اللهم صل علی، علی بن موسی الرضا المرتضی، الامام التقی النقی و حجتک من فوق الارض و من تحت الثری الصدیق الشهید…
تکرار نامت تمام جانم را گل افشان کرد.
بیست و چند ساله به نظر می رسید، با اندامی متوسط و موهایی کوتاه. روشنی چشمهایش به آفتابِ نیم روز می ماند با لبخندی بر لب و گامهایی استوار.
روبروی درِ بیمارستان ایستاد. دسته های ویلچر را در دستش جابه جا و محکم کرد. روی ویلچر خانم سالمند درشت هیکلی نشسته بود که شرمِ نشستن بر صندلی چرخدار، از نگاهش به راحتی خوانده می شد.
پسرِجوان، نفس عمیقی کشید و از سر بالایی ورودی بیمارستان(رمپ)، پیرزن را که به نظر می آمد مادرش است، بالا آورد.
ناگهان مثل این که نگاهِ سنگینِ مردم به ویلچر و معذب بودن مادرش را حس کرده باشد، سعی کرد سرعت گامهایش را بیشتر کند تا عذابِ پیرزن کمتر شود.
از ورودی بیمارستان که گذشت به درِنگهبانی رسید تا خواست ویلچر را رد کند، پای پیرزن به کناره ی در برخورد کرد و صدای ناله اش بلند شد.
مادر… یواش تر…!!
جوان مضطرب و نگران، خم شد. پای مادرش را بوسید.
تمامی نگاه ها به سوی او برگشت. اما این بار نگاه ها سنگین نبود. فقط نگاه ِتحسین و حسرت بود
نگاه به لبی که بر پای مادر بود و بوسه ای که مادر به سَرِ فرزندش می زد.
یک
وصیت نامه شهیدی همراه عکس در گروه فرستاده شد، با بی میلی نگاهی به متن انداختم، از بین پنجاه کلمه ده واژه بیشتر نتوانستم بخوانم. عکسِ همراه متن را باز کردم. یکی بود لباس تکاورهای سپاه به تن داشت. مثل غنچه ای که از شاخه جدا شده باشد، سرش کنار بدنش روی خاک افتاده بود. اولین چیزی که توجه ام را جلب کرد، آرامش صورتش بود. ناراحت شدم نه از سر و رگ های بریده بلکه از انتشار این گونه تصاویر، فوراً عکس را پاک کردم.
دو
پروفایل مخاطبینم را چک می کردم. عکسی آشنا نظرم را جلب کرد. مطمئن بودم بارها آن را دیده ام. تصویر اسارت جوانی سپاهی به دست فردی که در همان نگاه اول مرا یاد شمر فیلم مختار می انداخت. با بی اعتنایی از کنارش رد شدم.
سه
فیلم های گالری را زیر و رو می کردم، ماشین، تپه شنی و چادر، خیلی حرفی برای گفتن نداشتند. با دیدن خورشیدِ اسیر شده در هاله ای از دود و ناله های بی زبانش به یک باره آتشفشان درونم، فوران کرد.
در آن غروب مظلومانه، حیران و سرگردان به دنبال گمشده ای آشنا می گشتم. نمی دانستم وسط میدان دوست بودم یا دشمن، مات و مبهوت فیلم را نگاه می کردم. جوانی با اندام های استخوانی اش رد شد. مرد بد چهره و فربه ای از پشت سر همراهی اش می کرد. تفاوتشان مثل فرق گل یاس بود کاکتوس. این یکی با گلبرگ های نازک و آن یکی پر از خارهای ریز و دشت.
با تصویری که آن را مولود دست انسان می دانستم، مو نمی زد. اما چگونه از فضای حقیقی سر در آورده بود؟
مرد سپاهی، اسیر دستِ حیوان درّنده ای شده بود اما آن چه چشمانش به دوربین منعکس می کرد، صلابت، شجاعت، شهامت بود.
این همان جوانی بود که در این چند روز شعاع نامش رسانه ها را پر کرده بود.
چشمان پر رمز و رازش از جلوی دیدگانم نمی رفت. با خود می گفتم حتماً موج انفجار او را گرفته که این گونه با آرامش قدم بر می دارد تا این که فیلم لحظه دیدارش با معشوق را دیدم.
در آن جا هم، چشمانش از اقیانوس درونش حکایت ها داشت. می بایست با غواصی در اعماق آن اقیانوس دُرّهای معرفت و ایمان را صید کرد.
قبل از شهادتش بعضی از این گوهرها را در نوشته هایش آورده است، آن جا که شهادت خود را حتمی می بیند و بر سر چگونگی آن چانه می زند. او همه بال های پرواز را یک جا می خواهد از آنِ خود کند، هر چه می تواند اوج گیرد و طرفه العینی با معشوق و اربابش حسین بن علی(علیه السلام) فاصله نداشته باشد.
چهار
ای حجت خدا بر خلایق، این چند روز بارها به عکست خیره شدم، در اعماق چشمانت کندوکاو کردم تا راز آرامشت را بیابم، یک چیز را خوب فهمیدم. تو در آن لحظات روی بال فرشته ها قدم بر می داشتی و برای آسمانی شدن اوج می گرفتی برای همین آرام قدم بر می داشتی و از لابلای خزاین معرفتی ات، رسم حساب و کتاب پر سود را به عاریه گرفتم. چرا که تو حساب دنیا و آخرت دستت بود.
آغوش گرم مادر را دادی و دامان پر مهر و لطف مادرت حضرت زهرا را گرفتی. از دستان پر مهر پدر گذشتی تا افتخار علی اکبرِ، حسین شدن را به دست آوری. پنجره قلبت را به روی فرزند عزیزتر از جانت و یار لحظه های شیرین ات، همسرت؛ بستی تا دُردانه حسین شوی و با نور عرش نشینی ات همه دل های آزاده را نورانیّت بخشی .
سلام بر تو ای حجت زمان و خوشا به لحظه جان دادنت.
وقتی می خواستیم خانه مان را بفروشیم هر دو سه روز یک بار، خریدارها رفت و آمد می کردند.
همیشه در حالت آماده باش بودیم.
هر صدای زنگی که می آمد انگار در شیپور دمیده باشند، از جا می پریدیم. همه دخترها با هم یک تیم تشکیل داده بودیم.
زهرا که از همه کوچکتر بود توپ جمع کن میدان شد. اسباب باز ی ها و لیوان های جا مانده کف سالن را بر می داشت.
فاطمه که تجربه خوبی در زدن آبشار داشت لباس ها و بالش ها را پرتاب می کرد داخل کمد.
من و زینب، کتابها را مرتب روی میز می چیدیم تا بچه زرنگ بودنمان را به همه نشان دهیم.
مامان هم مثل مربی ها از داخل آشپزخانه سفارش های لازم می کرد.
روزهای اول همه چیز مثل باز ی های دوستانه بود. چند روز که گذشت رقابت سخت تر شد. چشمان تماشاچی های خانه، به رنگ سرد و بی رمق دیوارها در آمده بود. ابروهایشان آدم را یاد گل پیچک داخل گلخانه می انداخت.
برای فهم این معناها از عمق چشمانشان، تیمی پژوهشگر متشکل از ما خواهرها، تشکیل شد. بعد از بازی نقش مادر شوهری با چشمانی عقابی، برای انتخاب عروسی زیبا از جنس آهن و سیمان و گچ، با تفحص های فراوان و نشست های ظهرانه و نیمه شبانه، پی بردیم که، تنها ایراد خانه از دیدِ مادر شوهری غرب زده، دیوار داشتن آشپزخانه است.
خریدارها، آشپزخانه دیوار دار نمی پسندیدند.
شرط بله گفتن خواستگارها یعنی همان خریدارهای خانه، فقط یک کلام بود ” اُپن باشه". مثل خیلی چیزهای دیگر، تب اُپن بودن به خرید خانه هم کشیده شده بود.
هر چه پیش خودش فکر می کرد متوجه نمی شد چرا از دستش ناراحت است؟ تمام این چند روز راکه با هم بودند مرور کرد اما چیزی به ذهنش نمی رسید. از قیافه درهم رفته، بی حالی و نگاه هایی که از او می دزدید دیگر مطمئن بود همسرش از دستش دلخور است.
اما چرا همه چیز مثل همیشه سرجایش بود؟ حرف هایش را که درست و محترمانه زده بود. رفتارهایش هم مثل همیشه بود. پس ناراحتی برای چه؟ باید از خودش می پرسید اما اگر طفره می رفت و جواب نمی داد چه؟
همین طور که بی حوصله کانال تلویزیون را عوض می کرد دید شبکه چهار آقای روانشناسی را نشان می دهد که می گفت: همیشه مشکل بر سر گفته ها نیست گاهی اوقات نگفته ها مشکل سازترند.
حرفش به دلش نشست. با خودش فکر کرد. گره کار همین جا بود. درست است این دفعه نگفته هایی که بهتر بود گفته شود مشکل ایجاد کرده است. اگر بعضی از جملات را زیباتر به همسرش بیان کرده بود حالا او دلگیر نبود. حرف هایش بی احترامی نبود اما صمیمیتش کم بود. نگفته هایی که اگر گفته می شد زندگی شان را زیباتر می کرد.
آخرین نظرات