دوسال پیش مرحله دوم مسابقات مفاهیم نزاجا بیرجند برگزار شد. اعلام کردند نفرات برتر برای مرحله بعد همراه خانواده به مشهد اعزام می شوند. نفر دوم شده بودم. خوشحال بودم که تولد امام رضا را مشهدیم. شوهرم تا شنید از ذوق تقویمش را مثل همیشه از جیبش در آورد. زمان رفت و برگشت مان را علامت زد.
یک روز مانده به سفر، داشتم ساک مان را می بستم که همسرم آمد خانه. ذوق و شوق من و بچه ها را که دید بی هیچ عکس العملی رفت توی خودش. اولش فکر کردم اتفاقی افتاده، پرسیدم چیزی شده؟ یواش، بدون این که بچه ها بفهمند گفت وسایل منو جمع نکن. گفتم چرا؟ گفت همکارم که رفته بود مرخصی براش مشکلی پیش اومده و نمی تونه برگرده. من باید جاش وایسم. کارد می زدی خونم در نمی آمد. گفتم چرا قبول کردی؟ این تازه اول غرغرها بود. شوهرم انگار نه خانی آمده نه خانی رفته، با آرامش گفت بالاخره ما همکاریم و باید همدیگه رو درک کنیم. حرف هایش قانع کننده بود اما این همه خوشحالی خودم و بچه ها چه می شد؟
گفتم پس یعنی مشهد بی مشهد؟
گفت نه! با یکی از همکارای دیگه که مشهدین صحبت کردم. فردا دارن می رن مشهد. شما رو هم با خودشون می برن. برگشتنی هم با هم برمی گردین.
راضی نمی شدم. مزه سفر به این بود که همه با هم باشیم. برای این که قانعم کند ادامه داد اگه با مسئولین تهران صحبت کنم قطعا قبول می کنن بیام ولی وجدانم اجازه نمی ده خلاف قانون ازشون درخواست کنم و محل کار رو بدون نیرو ول کنم. کوتاه آمدم.
صبح راهی شدیم. جای خالی همسرم معلوم بود. بچه ها هم مدام می گفتند بابا کو؟ توی دلم هم چنان ناراحت بودم. ولی بیشتر از کار شوهرم تعجب می کردم. می دانستم عاشق زیارت است. می توانست با یک تلفن، بدون هیچ اشکال شرعی بیاید پابوس امام رضا. ولی این کار را نکرد.
روز دومی که مشهد بودیم همسرم زنگ زد. بعد از سلام و احوال پرسی بهش گفتم کاش میومدی. گفت اتفاقا می خوام بیام. جا خوردم. گفتم واقعا؟ گفت بله! امروز از تهران بهم زنگ زدند. کارمند نمونه شدم. یک هفته تشویقی مشهد بهم دادند. تاریخ حرکتش دقیقا روزی بود که دوره ما تمام می شد. باورم نمی شد. برای نماز ظهر که رفتم حرم نیت ده روز کردم. نمازم را کامل خواندم.
یقین داشتم همسرم را خود امام رضا دعوت کرده. هرکس می شنید کارمند نمونه شده تعجب می کرد. اولین سوالی هم که می کردند این بود، با این سنوات کم چطور انتخاب شده؟ فقط خودمان می دانستیم پشت پرده چه گذشته. کارمند نمونه شدن بهانه بود. همسرم هدیه اخلاصش را گرفته بود.