بیست و چند ساله به نظر می رسید، با اندامی متوسط و موهایی کوتاه. روشنی چشمهایش به آفتابِ نیم روز می ماند با لبخندی بر لب و گامهایی استوار.
روبروی درِ بیمارستان ایستاد. دسته های ویلچر را در دستش جابه جا و محکم کرد. روی ویلچر خانم سالمند درشت هیکلی نشسته بود که شرمِ نشستن بر صندلی چرخدار، از نگاهش به راحتی خوانده می شد.
پسرِجوان، نفس عمیقی کشید و از سر بالایی ورودی بیمارستان(رمپ)، پیرزن را که به نظر می آمد مادرش است، بالا آورد.
ناگهان مثل این که نگاهِ سنگینِ مردم به ویلچر و معذب بودن مادرش را حس کرده باشد، سعی کرد سرعت گامهایش را بیشتر کند تا عذابِ پیرزن کمتر شود.
از ورودی بیمارستان که گذشت به درِنگهبانی رسید تا خواست ویلچر را رد کند، پای پیرزن به کناره ی در برخورد کرد و صدای ناله اش بلند شد.
مادر… یواش تر…!!
جوان مضطرب و نگران، خم شد. پای مادرش را بوسید.
تمامی نگاه ها به سوی او برگشت. اما این بار نگاه ها سنگین نبود. فقط نگاه ِتحسین و حسرت بود
نگاه به لبی که بر پای مادر بود و بوسه ای که مادر به سَرِ فرزندش می زد.