ظهر بود. هوای گرم تابستان صورت هر عابری را گلدار می کرد. توی ایستگاه منتظر اتوبوس روی صندلی نشستم، انگار تمام خستگی هایم روی زمین می نشست تا به خودم آمدم خانم میانسالی با یک کیسه نایلونی کنارم نشسته بود.
از نوشته روی نایلونش معلوم بود تازه از فروشگاه روبروی ایستگاه خرید کرده. داخل کیسه نایلونی اش نگاهی انداخت همزمان زیر لب چیزی با خودش زمزمه می کرد. نگاهی هم به من انداخت. با لبخندی نگاه خسته اما امیدوارش را میزبانی کردم.
همان لحظه دستش را داخل کیسه نایلونی کرد یک پاکت چای بیرون آورد. گفت الان خریدم برای فروش. نمی خوای؟ گفتم: «نه مادر جان ممنون.»
دوباره دستش را داخل همان کیسه برد. یک شیشه عسل بیرون کشید و بهم نشان داد. گفت: «ببین عسل شفاف و خوش رنگیه هم برا صبحانه و هم برا خیلی بیماری ها. خوبه توی خونه باشه، نمی خوای؟» قیمتش را هم گفت. اما قیمتش کمی گران بود. گفتم: «نه مادر جان پول همراهم نیست که خرید کنم.»
نگاهی به دستان خشکی زده ام کرد و یک کرم مرطوب کننده از همون کیسه بیرون کشید، گفت: «ببین مرطوب کننده خوبیه. هم بوی خوبی داره و هم چربیش مناسبه، از اون چیزاییه که دخترا اهمیت میدن» گفتم مادر جان من اصلا پولی همرام نیست که بخوام چیزی بخرم شرمنده روی ماهتون. نگاهی بهم انداخت انگار باور نمی کرد که من حتی پول خرید یک کرم مرطوب کننده هم همراهم نیست. نمی دانستم چه بگویم که باور کند هیچ پولی جز کرایه اتوبوس تا خونه ندارم.
نگاهی به خیابان کردم اتوبوس کم کم نزدیک می شد من از جا بلند شدم با همون تبسم اولیه از خانم عذرخواهی و خداحافظی کردم. و خانم زیر لب با خودش می گفت این روزها کسی پول خرید نداره و گرنه همه همه چی لازم دارند، خدا رزق بابرکت و حلال بده انشاءالله…