ناراحت بود. مدام با خودش فکر می کرد چقدر مشکلاتم در زندگی زیاد است. مثل بچه ای که مادرش را گم کرده می خواست گریه کند. صدای زنگ گوشی، رشته افکارش را پاره کرد. بی حوصله به سمتش رفت. خواهرش بود. بعد از احوال پرسی کوتاهی یک دفعه هق هق کنان زد زیر گریه. ذهنش درگیر بود با گریه خواهرش درگیرتر شد. مات و مبهوت گفت چی شده؟ چرا ناراحتی؟
- صبح خواهرشوهرم اومد هرچی از دهنش در اومد بهم گفت و رفت. هنوز از دعوای پر سرو صدای قبلی ش مگر چند روز گذشته بود؟
خواهرش را دلداری داد. حالا ناراحتی خواهرش هم اضافه شده بود.
گوشی را که قطع کرد دوستش پیامک زد.
- شماره دکتر قاسمی رو داری؟
- واسه چی می خوای؟
- چند روزه دلم درد می کنه. چندتا دکتر هم رفتم خوب نشدم. می خوام برم پیشش.
نوشت بد نباشه. خیلی ناراحت شدم و شماره را پیامک کرد.
اصلا حوصله نداشت. با خودش گفت تا سوپرمارکت سرکوچه راهی نیست. بروم پنیر و چند تا تخم مرغ بگیرم تا حوصله م سر جاش بیاد. هنوز به سرکوچه نرسیده بود دید خانم همسایه گریه می کند. همه دورش جمع شده بودند. رفت جلو. همسایه های دیگر داشتند بهش دلداری می دادند. دستش را می گرفتند که از زمین بلند شود. متوجه شد پسر معتادش به خاطر پول او را زده و داد و بیداد راه انداخته. دلش برای مادر بیچاره سوخت. سرش را پایین انداخت. آرام آرام خودش را از میان جمعیت بیرون کشید.
وقتی رسید به سوپرمارکت دید دخترک کوچکی دستش را دراز کرده برای گدایی.
تو رو خدا خانم کمک کنید چند روزه هیچی نخوردم.
زهرا که دلش به رحم آمده بود دست کرد در کیفش و یک پنج هزار تومانی بهش داد.
بعد از خرید به خانه برگشت. خودش را روی مبل انداخت. لحظه ای به فکر فرو رفت. پیش خودش گفت من نه با خواهرشوهرم مشکلی دارم، نه مریض هستم، نه پسر معتاد دارم که کتکم بزند و نه دختری هستم که چند روز غذا نخورده باشد و گدایی کند. این ها مشکلاتی است که من فقط در عرض چند ساعت در ظاهر زندگی دیگران دیدم. مشکلاتی پنهانی شان بماند. پس چرا باید اجازه دهم موضوعات کم اهمیت ناراحتم کند. داشته هایم بیشتر از نداشته هایم نیست؟
خداقوت