چهار پنج سال پیش خودم را مقید کرده بودم به اینکه بعد از نماز صبح نخوابم. واقعا هم نمیخوابیدم. هر روز صبح شاهدِ آرام آرام روشن شدنِ هوا بودم تا وقتی که خورشید طلوع میکرد. اینکه مات بودنِ رنگِ پرده اتاقم کم کم میرفت رو به آبی کمرنگ و سفید و سفید تر میشد. بعد یک نورِ زردِ کمرنگِ خوشگل یواشکی از گوشه پرده اتاقم خودش را بهم نشان میداد.
این دقیقا همان لحظه ای بود که دلم می خواست دوباره بخوابم تا وقتی که از شدتِ تابشِ آفتاب و گرم شدنِ اتاقم از خواب بیدار شوم.
این روزها بیشتر اوقات بین الطلوعین را خوابم.
تا به حال جایی نخواندهام و از کسی هم نشنیدهام اما انگار بهم الهام شده باشد به خودم میگویم اگر بعد از نماز صبح تا وقتی که نورِ زردِ کمرنگ دیده شود مشغولِ ذکر گفتن و دعا خواندن باشم ممکن است ذائقه ام تغییر کند و به جایِ خواب، بیدار بودن رو ترجیح دهم. درست مثلِ خورشید… راستی شما هم تا حالا صدایِ ذکر گفتنش را موقع بیرون آمدن از پشتِ کوهها شنیدهاید؟