هر روز برای رسیدن به محل کارم باید سوار اتوبوس می شدم. سفر با اتوبوس های درون شهری، با همه ی سختی هایش تجربه اجتماعی جالبی است. شناخت جامعه ی کوچک انسانی در یک فضای کوچک، همیشه لذت بخش است. آن روز هم مثل همیشه سوار اتوبوس شدم و از پنجره مشغول تماشای آدمهای جورواجور و دنیای هزار رنگ شان بودم.
صبح بود. نورِ آفتاب از شیشه ی جلوی ماشین به چشمانم می خورد. همین دیدن مسافرانی را که تازه سوار می شدند برایم سخت می کرد. در میان شلوغی ورود و خروج ها، نورصورتی رنگ کوچکی را دیدم. به زحمت اما به سرعت سعی می کرد خودش را به بالای پله های اتوبوس برساند.
جلوتر که آمد خوب دیدمش. دخترک هشت نه ساله ای با روپوش صورتی رنگ مخصوص مدرسه. کیفِ چرخ دارش را به زحمت جا به جا می کرد. صورت مهتاب گونی داشت. چشمان درشت و روشنش با فاصله زیادشان از یکدیگر، هر بیننده ای را متوجه خودش می کرد. ریز اندام و لاغر بود. پاهای کوچکش از زانو به طرفین خم شده بود و این باعث می شد دخترک نتواند به خوبی راه برود.
تمام طول مسیر حواسم را به خودش جلب کرده بود. غرور و حیای عجیبی در نگاه و رفتارش موج می زد. اتوبوس به ایستگاه آخر که رسید دخترک زودتر از من پیاده شد. اسکناس کهنه و مچاله ای از جیبش درآورد و داد به راننده. راننده پاهای دخترک را که دید نگاه پر محبتی بهش انداخت.
مدرسه می خوای بری دخترم؟ این طرفا که مدرسه نیست؟
دخترک با لحن معصومانه ای گفت: یه خیابون بالاتره.
می رسونمت.
راننده دستش را دراز کرد تا دستانش را برای بالا آمدن از پله ها بگیرد. دخترک نگاه نجیبش را به زمین دوخت. من دیگه بزرگ شدم. به سن تکلیف رسیدم.
لحن پر حیا و غرور دخترک مثل یک نسیم خوشبو در فضای اتوبوس پیچید. نگاه که می کردی روسری ها جلو آمده بود.
این صحنه ها من را یاد حدیثی از امیر المومنین انداخت:
اَلحَياءُ مِفتاحُ كُلِّ الخَيرِ
حيا كليد همه خوبى هاست.
سلام دوست عزیز موفق باشید به وبلا گ ما هم بیایید خوشحال می شویم