یک
وصیت نامه شهیدی همراه عکس در گروه فرستاده شد، با بی میلی نگاهی به متن انداختم، از بین پنجاه کلمه ده واژه بیشتر نتوانستم بخوانم. عکسِ همراه متن را باز کردم. یکی بود لباس تکاورهای سپاه به تن داشت. مثل غنچه ای که از شاخه جدا شده باشد، سرش کنار بدنش روی خاک افتاده بود. اولین چیزی که توجه ام را جلب کرد، آرامش صورتش بود. ناراحت شدم نه از سر و رگ های بریده بلکه از انتشار این گونه تصاویر، فوراً عکس را پاک کردم.
دو
پروفایل مخاطبینم را چک می کردم. عکسی آشنا نظرم را جلب کرد. مطمئن بودم بارها آن را دیده ام. تصویر اسارت جوانی سپاهی به دست فردی که در همان نگاه اول مرا یاد شمر فیلم مختار می انداخت. با بی اعتنایی از کنارش رد شدم.
سه
فیلم های گالری را زیر و رو می کردم، ماشین، تپه شنی و چادر، خیلی حرفی برای گفتن نداشتند. با دیدن خورشیدِ اسیر شده در هاله ای از دود و ناله های بی زبانش به یک باره آتشفشان درونم، فوران کرد.
در آن غروب مظلومانه، حیران و سرگردان به دنبال گمشده ای آشنا می گشتم. نمی دانستم وسط میدان دوست بودم یا دشمن، مات و مبهوت فیلم را نگاه می کردم. جوانی با اندام های استخوانی اش رد شد. مرد بد چهره و فربه ای از پشت سر همراهی اش می کرد. تفاوتشان مثل فرق گل یاس بود کاکتوس. این یکی با گلبرگ های نازک و آن یکی پر از خارهای ریز و دشت.
با تصویری که آن را مولود دست انسان می دانستم، مو نمی زد. اما چگونه از فضای حقیقی سر در آورده بود؟
مرد سپاهی، اسیر دستِ حیوان درّنده ای شده بود اما آن چه چشمانش به دوربین منعکس می کرد، صلابت، شجاعت، شهامت بود.
این همان جوانی بود که در این چند روز شعاع نامش رسانه ها را پر کرده بود.
چشمان پر رمز و رازش از جلوی دیدگانم نمی رفت. با خود می گفتم حتماً موج انفجار او را گرفته که این گونه با آرامش قدم بر می دارد تا این که فیلم لحظه دیدارش با معشوق را دیدم.
در آن جا هم، چشمانش از اقیانوس درونش حکایت ها داشت. می بایست با غواصی در اعماق آن اقیانوس دُرّهای معرفت و ایمان را صید کرد.
قبل از شهادتش بعضی از این گوهرها را در نوشته هایش آورده است، آن جا که شهادت خود را حتمی می بیند و بر سر چگونگی آن چانه می زند. او همه بال های پرواز را یک جا می خواهد از آنِ خود کند، هر چه می تواند اوج گیرد و طرفه العینی با معشوق و اربابش حسین بن علی(علیه السلام) فاصله نداشته باشد.
چهار
ای حجت خدا بر خلایق، این چند روز بارها به عکست خیره شدم، در اعماق چشمانت کندوکاو کردم تا راز آرامشت را بیابم، یک چیز را خوب فهمیدم. تو در آن لحظات روی بال فرشته ها قدم بر می داشتی و برای آسمانی شدن اوج می گرفتی برای همین آرام قدم بر می داشتی و از لابلای خزاین معرفتی ات، رسم حساب و کتاب پر سود را به عاریه گرفتم. چرا که تو حساب دنیا و آخرت دستت بود.
آغوش گرم مادر را دادی و دامان پر مهر و لطف مادرت حضرت زهرا را گرفتی. از دستان پر مهر پدر گذشتی تا افتخار علی اکبرِ، حسین شدن را به دست آوری. پنجره قلبت را به روی فرزند عزیزتر از جانت و یار لحظه های شیرین ات، همسرت؛ بستی تا دُردانه حسین شوی و با نور عرش نشینی ات همه دل های آزاده را نورانیّت بخشی .
سلام بر تو ای حجت زمان و خوشا به لحظه جان دادنت.
راه و رسم معامله
آخرین نظرات