وقتی می خواستیم خانه مان را بفروشیم هر دو سه روز یک بار، خریدارها رفت و آمد می کردند.
همیشه در حالت آماده باش بودیم.
هر صدای زنگی که می آمد انگار در شیپور دمیده باشند، از جا می پریدیم. همه دخترها با هم یک تیم تشکیل داده بودیم.
زهرا که از همه کوچکتر بود توپ جمع کن میدان شد. اسباب باز ی ها و لیوان های جا مانده کف سالن را بر می داشت.
فاطمه که تجربه خوبی در زدن آبشار داشت لباس ها و بالش ها را پرتاب می کرد داخل کمد.
من و زینب، کتابها را مرتب روی میز می چیدیم تا بچه زرنگ بودنمان را به همه نشان دهیم.
مامان هم مثل مربی ها از داخل آشپزخانه سفارش های لازم می کرد.
روزهای اول همه چیز مثل باز ی های دوستانه بود. چند روز که گذشت رقابت سخت تر شد. چشمان تماشاچی های خانه، به رنگ سرد و بی رمق دیوارها در آمده بود. ابروهایشان آدم را یاد گل پیچک داخل گلخانه می انداخت.
برای فهم این معناها از عمق چشمانشان، تیمی پژوهشگر متشکل از ما خواهرها، تشکیل شد. بعد از بازی نقش مادر شوهری با چشمانی عقابی، برای انتخاب عروسی زیبا از جنس آهن و سیمان و گچ، با تفحص های فراوان و نشست های ظهرانه و نیمه شبانه، پی بردیم که، تنها ایراد خانه از دیدِ مادر شوهری غرب زده، دیوار داشتن آشپزخانه است.
خریدارها، آشپزخانه دیوار دار نمی پسندیدند.
شرط بله گفتن خواستگارها یعنی همان خریدارهای خانه، فقط یک کلام بود ” اُپن باشه". مثل خیلی چیزهای دیگر، تب اُپن بودن به خرید خانه هم کشیده شده بود.
حیا خریدار ندارد
آخرین نظرات