چند روزی بود کلافه و بی حوصله بودم. بعضی وقت ها همین حال می آید سراغم. نمی دانم چرا، شاید به خاطر تکراری شدن روزهایم بود. روزهایی که انگار کپی برابر اصل هم بودند و مرتب تکرار می شدند. ولی باید یک چیزی باشد که بتواند این دلگیری و کسالت را تمام کند. یک اتفاق خوب، یک خبر خوب، حتی یک حس خوب ِهر چند کوچک.
داشتم می گشتم تا این اتفاق را ایجاد کنم. نمی دانستم وارد شدن خیلی چیزها در زندگی دست خود آدم نیست مثل یک نسیم بی هوا راه شان را می گیرند و درست می نشینند بالای سر در زندگی آدم.
توی دفتر کارم نشسته بودم که تلفن زنگ خورد. پیش شماره قم بود. به خاطر شرایط کاری ام در حوزه خیلی عجیب نبود که تلفن از قم باشد.
گوشی را برداشتم. خانمی پشت خط بود. بعد از سلام و احوالپرسی های معمول یک راست رفت سر اصل مطلب. خیلی خشک و عادی پرسید:
شما برای سفر حج آماده هستید؟
شما از شهرتون برای این سفر انتخاب شدید به خاطر کارهایی…
دیگر ادامه صدایش را نمی شنیدم. از خوشحالی انگار بال درآورده بودم .
خودم را کنار خانه خدا حس می کردم.
تا آن موقع پرواز روح را فقط شنیده بودم اما حالا داشتم تجربه اش می کردم.
واقعا آماده بودم؟
من کجا و آن حریم بهشتی و ملکوتی کجا؟
با صدای سرد پشت تلفن به خودم آمدم. انگار بالهایم شکسته باشد و بخواهم به زمین فرود بیایم.
چیکار کنم؟ اسمتون رو بنویسم؟ لحظه ای بدون این که بدانم چه می گویم
داشتم می گفتم
لبیک
لبیک
اللهم لبیک
آخرین نظرات