اول تیرماه سال ۱۳۹۱ مصادف با اول شعبان المعظم پسرم امیرعلی را خدا به ما داد. درست همان روز شوهرم باید خودش را در یکی از یگان های ارتشی خاش در سیستان و بلوچستان معرفی می کرد. چند روز قبلش از کرمان رفته بودیم قم. می خواستیم پسرم در شهری که دوستش داشتیم و دوقلوهایمان آن جا دنیا آمده بودند، به دنیا بیاید. روز سوم تولدش، یکی از دوستان مان هماهنگ کرد شیخ عیسی خادم امام خمینی(ره) در گوشش اذان و اقامه گفت. بعد از نام گذاری امیرعلی را بردیم حرم. چند روز خانه دوستم بودیم.
همسرم با تأخیر خودش را به یگان جدید معرفی کرد. به هرکس می گفتیم دنیا آمدن پسرم مصادف با انتقالی مان به خاش بوده، می گفتند چقدر بد قدم! این حرف ها خیلی ناراحتم می کرد. چرا باید هنوز هم بین مردم چنین افکار جاهلانه ای وجود داشته باشد؟ تولد یک طفل معصوم چه ربطی به انتقالی محل کار پدرش دارد؟
گذشت تا یک سال بعد که خانوادگی رفتیم زیارت امام رضا(علیه السلام). این اولین زیارت امیر علی بود. فردا برای زیارت رفتیم حرم. امیر علی بغلم خواب بود. خانمی که وسایلم را می گشت، گفت چادرتون رو باز کنید تا بچه رو ببینم. بازرسی که تمام شد اشاره کرد گوشه همان ورودی منتظر بمانیم. نگران شدم. من که چیز مشکوکی نداشتم. طاقت نیاوردم. علت را پرسیدم. گفتند چند لحظه صبر کنین تا خلوت بشه می گیم بهتون. چند دقیقه بعد خانم خادم یک دست لباس بچگانه خوشگل از کیفش در آورد. گفت: این رو یک نفر نذر کرده برای زائر یک ساله امام رضا. قسمت بچه شما بود. از خوشحالی روی پا بند نبودم. اشکم داشت در می آمد.
آن زیارت هیچ وقت فراموشم نمی شود. این ماجرا را به فال نیک گرفتم که امیر علی من، فاطمه و محمدم ان شاءالله از محبین واقعی ائمه خواهند بود و عنایت اهل بیت علیهم السلام همواره روشنگر راه شان خواهد بود.
آخرین نظرات