روی تخت توی حیاط نشسته بودم . هوا مثل همیشه بود با همان نسیم خنک. گنجشک ها هم، جیک جیک شان به راه بود. دل من پیش شان نبود. حواسم رفته بود پیش کبوترها. با هر چرخی که توی آسمان می زدند دل من را هم هوایی پرواز می کردند. کبوترها همیشه من را یاد حرم می اندازند. یاد صحن انقلاب با کبوترهایی که ساکن سقاخانه شده اند و مجاور حرم.
بعد از مرگ پدرم چند وقتی بود وضع مالی مان خیلی خوب نبود. بی انصافی بود در این شرایط به مادرم فشار می آوردم و می گفتم دلم مشهد می خواهد. هر چه کبوترها بیشتر اوج می گرفتند دلتنگی من هم بیشتر می شد. توی همین خیالات بودم که صدای زنگ تلفن خانه آمد. تند تند اشک هایم را پاک کردم تا مادرم نبیند و رفتم توی اتاق. شماره مدرسه بود. یعنی توی تعطیلات چه کاری می توانند با من داشته باشند؟ صدایم را صاف کردم و گوشی را برداشتم. معاون پرورشی مان پشت خط بود. خوش و بش گرمی باهام کرد. همیشه همین طور گرم احوال پرسی می کرد. وقتی حرف می زد حس غریبگی نداشتی. بعد یهویی پرسید دوست داری بری مشهد؟ باورم نمی شد. انگار کبوترها حالم را به گوش خانم معاون مان رسانده بودند. کم مانده بود من هم یکی از آن کبوترها شوم و از خوشحالی بال در آورم. زبانم بند آمده بود. خانم حسینی دوست دوباره پرسید میای؟ گفتم بَ بَ بله.
فردا صبح راهی مشهد بودم.
خوش بحالت
التماس دعا