از آخرین باری که رفته بودم پابوس امام رضا چیزی یادم نمیآمد. شاید اگر این عکس های یادگاری نبودند حتی نمیدانستم وقتی سه سال و نیمه بوده ام رفتهام مشهد. توی عکس یکی از گل های رز قرمز توی باغچه های حرم را دستم گرفتهام و ژست بو کردنش را گرفتهام. بعد از پانزده سال هنوز نتوانسته بودم مشهد بروم. بارها این موقعیت برایم پیش میآمد اما قلبا دلم نمیخواست سفر زیارتی بروم. نه این که به زیارت اعتقادی نداشته باشم اما واقعا نمیدانستم برای چه باید این کار را بکنم؟ آدم از هرکاری هم فرار کند آخرش یک روز به دامش میافتد. دامی که نمی دانی صیادش هم کیست اما از گرفتارشدنش هم بدت نمی آید.
بعد از این همه سال دوباره مثل همان دخترک سه سالگی، توی راه مشهد بودم. با این تفاوت که حالا باید برای حرم رفتن چادر میپوشیدم. فکرش هم برایم آزار دهنده بود. اصلا هر که می گفت سخت ترین کار دنیا چیه؟ میگفتم چادر پوشیدن، آن هم چادر مشکی.
با این که چادری نبودم، خوشم هم نمیآمد حرم که می روم چادر رنگی و گل گلی سر کنم. مادرم از قبل برایم چادر مشکی دوخته بود. تا آن موقع حتی یک بار هم نپوشیده بودمش. از سفر چمدان بستنش همیشه برایم پر از شوق و ذوق بود. اما وقتی چشمم به چادر مشکی تاشده می افتاد که باید می گذاشتم توی چمدان ذوقم کور می شد. سگرمه هایم توی هم می رفت. به بوی نوییاش حساسیت داشتم انگار. هر بار که یاد این حس تلخ می افتادم تصمیم می گرفتم سفر نروم. با این همه نمی دانم چطور به آن تلخی غلبه کردم و همراه خانواده راهی شدم.
وقتی رسیدیم مشهد در نظرم خیلی شلوغ تر از آنی بود که فکرش را می کردم. این همه آدم، این همه رفت و آمد. برای پیدا کردن هتل پدرم چندجا زنگ زد تا توانست آدرس را پیدا کند. هتل خیلی قشنگی بود. وقتی وارد شدیم حس یک ملکه را داشتم که داخل قصرش شده. در آسانسور که باز شد گل های زرد روی موکت قرمز به چشمم مثل گلستان های وصف شده در شعرها بود. آدم دلش نمی آمد پا رویشان بگذارد.
هتل مخصوص خانواده های پاسدار بود و پوشیدن چادر هم در آن جا اجباری. دلم می خواست از همان جا مستقیم برگردم شیراز. تازه با چادر پوشیدن در حرم کنار آمده بودم اما در هتل چرا؟ دم در هتل از ماشین پیاده نشدم، همراه پدرم رفتم سمت پارکینگ تا مجبور نباشم چادر مشکی بپوشم. مسیر پارکینگ خیلی هیجان انگیز بود، مثل یک تونل پر پیچ و خم که هر چه سرعت ماشین بیشتر می شد هیجانش هم بیشتر بود. این قدر کیف کردم که همه خستگی راه از تنم بیرون رفت. از ماشین که پیاده شدم از ترس این که برای چادری نبودنم تذکر بگیرم همان جا به اجبار چادر مشکی ام را پوشیدم. تند تند خودم را رساندم به اتاق. چادر روی سرم سنگینی می کرد. دلم می خواست زودتر از دستش خلاص شوم.
با این که اصلا چادر را دوست نداشتم، اما روی تمیزی و اتو کشیده بودنش خیلی حساس بودم. در مسیر بین هتل تا حرم آزاد بودم اما حس خوبی نداشتم از این که چادر را روی دستم آویزان کنم. این ها قوانین خودساخته ای بودند که در عین چادری نبودن به شان پایبند بودم. در مسیری افتاده بودم که دستی داشت مرا پیش می برد. شاید همان دامی بود که گفتم. نمی دانی صیادش کیست اما از گرفتارشدنش هم بدت نمی آید.
شب آخری، وقتی از حرم برمی گشتم، حال عجیبی داشتم. به چادرم عادت کرده بودم . دیگر برایم سنگینی نمی کرد. دست و پا گیر نبود. برای خلاص شدن از دستش عجله نمی کردم. وقتی رسیدم توی اتاق مستقیم رفتم پشت پنجره. این من بودم که نرفته، دلم برای حرم تنگ شده بود؟ اشک بود که بی اجازه سرازیر می شد. یکی در دلم داشت می گفت زود به زود بیا. کسی که تمام قلبم پر شده بود از دوست داشتنش.
فردا که می خواستیم برگردیم وقتی با چادر توی ماشین نشستم همه با تعجب نگاهم می کردند. آن در رفتن از دست چادر کجا و این رفیق شدن باهاش کجا؟ تازه قطعه گمشده پازلم را بعد از سالها پیدا کرده بودم. پازلی که حالا کامل شده بود و من به تکرارشیرین آن فکر می کردم.
اللهم ارزقنا زیارت علی بن موسی الرضاالاف التهیه والثنا