یکیک
عصر که داشتم می رفتم هیئت، توی راه، پیش تر از من، پسرکی دلبرانه، دست توی دست مادرش؛ داشت شکّر زبانی می کرد و خروار خروار قند توی دل من آب. از پشت سر چقّدر قربان قد و بالایش رفتم، بماند.
شما که غریبه نیستید، همان لحظه توی خیالم آمد پسرم به این سن که برسد با خودم بیاورمش مجلس عزای ارباب و…
دو
آه! وسط روضه که علی علی گفتن ها شروع شد، تازه یاد پسرکم افتاد که توی خیالم سه ساله کرده بودمش.
حالا مگر میشد دل کند ازش؟
با این که دل کندن جانکاه مادرم از پسرانش را دیدهام ولی تا این لحظه، هر چه میکنم نمیتوانم راضی بشوم به نبودن و ندیدن این قدّ و بالا … اصلا!
سه
مادر نیستم. اما بارها نشستهام برای پسر بزرگ نداشتهام که ممکن است در جنگ شهید شود، گریه کردهام.
#روضه_علیاکبر_لیلا
آخرین نظرات