یکیک عصر که داشتم می رفتم هیئت، توی راه، پیش تر از من، پسرکی دلبرانه، دست توی دست مادرش؛ داشت شکّر زبانی می کرد و خروار خروار قند توی دل من آب. از پشت سر چقّدر قربان قد و بالایش رفتم، بماند. شما که غریبه نیستید، همان لحظه توی خیالم آمد پسرم به… بیشتر »
آخرین نظرات