دانه های تسبیح را تند تند بالا و پایین می کردم. با صلوات یا هر ذکر دیگری فرقی نمی کرد.
دنبال دارویی برای خاموش کردن آتشفشان درونم بودم چرا که سر تا پا نگرانی شده بود.
بند بند بدنم داشت از هم می پاشید. لبم، قلبم و پاهایم مال خودم نبودند.
سرگردان بودم به هر سویی. یک دفعه نگاهم چرخید و روی ساعت دیواری متوقف شد.
عقربه ها یک حس آشنا به من تزریق می کردند.
چه حسی؟
در ذهنم دنباله اش را گرفتم تا پیدایش کنم. گوش هایم زودتر پاسخم را دادند.
ساعت دوباره هشت شده وقت عاشقی است…
تلویزیون صلوات خاصه را پخش می کرد.
یا معین الضعفاء تو درمان گر دردهای بی درمانی جواب سرگردانی را تنها تو می توانی بدهی.
اللهم صل علی، علی بن موسی الرضا المرتضی، الامام التقی النقی و حجتک من فوق الارض و من تحت الثری الصدیق الشهید…
تکرار نامت تمام جانم را گل افشان کرد.
موضوع: "زائرانه"
از پنجره ی سالن پذیرایی نگاهی به بیرون انداختم. یاد کلونی زنبورها افتادم بس که شهر شلوغ و پر جمعیت بود. از آن بدتر ماشین های جور واجور و رنگارنگی بود که دود اگزوزشان، مشام شهر را پر کرده بود. حالم گرفته بود از این شلوغی و هوای دم کرده. سید مجتبی صورت معصومش از تب گل انداخته بود. با دهان نفس می کشید. صدای خس خس سینه اش هنوز خوب نشده بود. فقط یک مادر می داند بچه ی مریض داشتن چه حالی دارد. خانه شده بود مثل بازار شام .یک دسته از وسایل توی کارتن بودند. یک دسته کف سالن لم داده بودند. این همه ریخت و پاش آزارم می داد ولی چه می شد کرد.
صاحب خانه مدتی بود پاهایش را کرده بود توی یک کفش که الا و لله باید خانه را تخلیه کنید. خواهرم خانه ندارد. می خواهد بیاید توی این خانه بشیند. حالا هر کی نداند ما که خوب می دانستیم خواهرش بنده خدا سال تا سال از ترس اخلاق تند برادرش به خانه اش پا هم نمی گذاشت چه برسد به این که جرئت کند اجاره نشینش باشد.
یادم به حرف آقا سید مرتضی افتاد. می گفت مواظب باش گاهی تو فکر و تخیل هم آدم ممکنه غیبت کنه. به خودم گفتم آره دیگه راست می گه. هر چی باشه آسید چند سال درس طلبگی خونده. مردم روستامون رو سرش قسم می خورن.
استغفرلله مریم دوباره زدی کوچه خاکی که… سعی کردم فکرهای بد را از خودم دور کنم. به آشپزخانه رفتم تا برای بچه سوپ درست کنم. بچه ام داشت از تب می سوخت. این داروها کی اثر می کند پس؟
قابلمه را برداشتم که گوشیم زنگ خورد. پیش شماره شهرمان بود. خدایا توی این گرفتاری ها فقط مهمان نباشد. خودت وضع خانه و زندگی ام را می بینی که. خواستم گوشی را جواب ندهم ولی باز حرف های آقا سید پیش نظرم آمد. حواست باشه هیچ وقت حتی ادای دروغ گفتن رو هم در نیار… چشم همسر عزیزتر از جان!
گوشی را برداشتم. دقیقا همان چیزی بود که فکرش را می کردم. یک عده از بچه های طلبه حوزه به همراه همسران شان برای زیارت حضرت معصومه داشتند می آمدند این جا. برای ظهر دنبال جای اسکان بودند. خدایا چکار کنم من؟ توی این اوضاع چطور مهمان داری کنم؟
نگاهم به عکس حرم حضرت معصومه افتاد که آقاسید از مشهد خریده بود و حالا روی دیوار سالن جا خوش کرده بود. با خودم گفتم من کی هستم مهمان حضرت معصومه را قبول نکنم؟ گفتم قدمتون سر چشم. تشریف بیارید. گوشی را که قطع کردم دوباره نگاهی به عکس کردم. گفتم بی بی جان! قدم زائرانت سر چشم ولی شما را به جان جوادتان برای ما هم یک خانه جور کنید تا از شر این صاحبخانه ی بد اخلاق خلاص شویم.
مهمان ها آمدند و رفتند. شب آقا سید با یک بغل میوه و لبخند از راه رسید. گفت مریم خانم بیا خبر خوب دارم. خانه پیدا کردم. طبقه دوم خانه ی پدر یکی از دوستامه، اون هم نزدیک حرم. دیدی گفتم از کرامات خانم حضرت معصومه، آوارگی ما نیست. لبخندی شیرینی زد و با چشمک گفت دیدی شوهرت چقدر با جربزه است .
به سید مجتبی که حالا سالم روی روروک اش بازی می کرد، نگاه کردم. گفتم بله! صد البته که همین طوره. اما توی دلم می گفتم در اصل کار، کار شماست بی بی.
عمامه آقا سید را از سرش برداشتم. بهش گفتم راستی آقا! ناهار مهمان داشتیم. هم ولایتی هامان از روستا آمده بودند زیارت. نگاه آقا سید برگشت سمت من. چشمانش روی چشمانم میخکوب شد. اشک هایش داشتند می گفتند او هم فهمیده.
شدنی نیست کَرَم داشته باشی اما
دستگیری نکنی دست به دامان شده را
دوسال پیش مرحله دوم مسابقات مفاهیم نزاجا بیرجند برگزار شد. اعلام کردند نفرات برتر برای مرحله بعد همراه خانواده به مشهد اعزام می شوند. نفر دوم شده بودم. خوشحال بودم که تولد امام رضا را مشهدیم. شوهرم تا شنید از ذوق تقویمش را مثل همیشه از جیبش در آورد. زمان رفت و برگشت مان را علامت زد.
یک روز مانده به سفر، داشتم ساک مان را می بستم که همسرم آمد خانه. ذوق و شوق من و بچه ها را که دید بی هیچ عکس العملی رفت توی خودش. اولش فکر کردم اتفاقی افتاده، پرسیدم چیزی شده؟ یواش، بدون این که بچه ها بفهمند گفت وسایل منو جمع نکن. گفتم چرا؟ گفت همکارم که رفته بود مرخصی براش مشکلی پیش اومده و نمی تونه برگرده. من باید جاش وایسم. کارد می زدی خونم در نمی آمد. گفتم چرا قبول کردی؟ این تازه اول غرغرها بود. شوهرم انگار نه خانی آمده نه خانی رفته، با آرامش گفت بالاخره ما همکاریم و باید همدیگه رو درک کنیم. حرف هایش قانع کننده بود اما این همه خوشحالی خودم و بچه ها چه می شد؟
گفتم پس یعنی مشهد بی مشهد؟
گفت نه! با یکی از همکارای دیگه که مشهدین صحبت کردم. فردا دارن می رن مشهد. شما رو هم با خودشون می برن. برگشتنی هم با هم برمی گردین.
راضی نمی شدم. مزه سفر به این بود که همه با هم باشیم. برای این که قانعم کند ادامه داد اگه با مسئولین تهران صحبت کنم قطعا قبول می کنن بیام ولی وجدانم اجازه نمی ده خلاف قانون ازشون درخواست کنم و محل کار رو بدون نیرو ول کنم. کوتاه آمدم.
صبح راهی شدیم. جای خالی همسرم معلوم بود. بچه ها هم مدام می گفتند بابا کو؟ توی دلم هم چنان ناراحت بودم. ولی بیشتر از کار شوهرم تعجب می کردم. می دانستم عاشق زیارت است. می توانست با یک تلفن، بدون هیچ اشکال شرعی بیاید پابوس امام رضا. ولی این کار را نکرد.
روز دومی که مشهد بودیم همسرم زنگ زد. بعد از سلام و احوال پرسی بهش گفتم کاش میومدی. گفت اتفاقا می خوام بیام. جا خوردم. گفتم واقعا؟ گفت بله! امروز از تهران بهم زنگ زدند. کارمند نمونه شدم. یک هفته تشویقی مشهد بهم دادند. تاریخ حرکتش دقیقا روزی بود که دوره ما تمام می شد. باورم نمی شد. برای نماز ظهر که رفتم حرم نیت ده روز کردم. نمازم را کامل خواندم.
یقین داشتم همسرم را خود امام رضا دعوت کرده. هرکس می شنید کارمند نمونه شده تعجب می کرد. اولین سوالی هم که می کردند این بود، با این سنوات کم چطور انتخاب شده؟ فقط خودمان می دانستیم پشت پرده چه گذشته. کارمند نمونه شدن بهانه بود. همسرم هدیه اخلاصش را گرفته بود.
اول تیرماه سال ۱۳۹۱ مصادف با اول شعبان المعظم پسرم امیرعلی را خدا به ما داد. درست همان روز شوهرم باید خودش را در یکی از یگان های ارتشی خاش در سیستان و بلوچستان معرفی می کرد. چند روز قبلش از کرمان رفته بودیم قم. می خواستیم پسرم در شهری که دوستش داشتیم و دوقلوهایمان آن جا دنیا آمده بودند، به دنیا بیاید. روز سوم تولدش، یکی از دوستان مان هماهنگ کرد شیخ عیسی خادم امام خمینی(ره) در گوشش اذان و اقامه گفت. بعد از نام گذاری امیرعلی را بردیم حرم. چند روز خانه دوستم بودیم.
همسرم با تأخیر خودش را به یگان جدید معرفی کرد. به هرکس می گفتیم دنیا آمدن پسرم مصادف با انتقالی مان به خاش بوده، می گفتند چقدر بد قدم! این حرف ها خیلی ناراحتم می کرد. چرا باید هنوز هم بین مردم چنین افکار جاهلانه ای وجود داشته باشد؟ تولد یک طفل معصوم چه ربطی به انتقالی محل کار پدرش دارد؟
گذشت تا یک سال بعد که خانوادگی رفتیم زیارت امام رضا(علیه السلام). این اولین زیارت امیر علی بود. فردا برای زیارت رفتیم حرم. امیر علی بغلم خواب بود. خانمی که وسایلم را می گشت، گفت چادرتون رو باز کنید تا بچه رو ببینم. بازرسی که تمام شد اشاره کرد گوشه همان ورودی منتظر بمانیم. نگران شدم. من که چیز مشکوکی نداشتم. طاقت نیاوردم. علت را پرسیدم. گفتند چند لحظه صبر کنین تا خلوت بشه می گیم بهتون. چند دقیقه بعد خانم خادم یک دست لباس بچگانه خوشگل از کیفش در آورد. گفت: این رو یک نفر نذر کرده برای زائر یک ساله امام رضا. قسمت بچه شما بود. از خوشحالی روی پا بند نبودم. اشکم داشت در می آمد.
آن زیارت هیچ وقت فراموشم نمی شود. این ماجرا را به فال نیک گرفتم که امیر علی من، فاطمه و محمدم ان شاءالله از محبین واقعی ائمه خواهند بود و عنایت اهل بیت علیهم السلام همواره روشنگر راه شان خواهد بود.
چند روزی بود کلافه و بی حوصله بودم. بعضی وقت ها همین حال می آید سراغم. نمی دانم چرا، شاید به خاطر تکراری شدن روزهایم بود. روزهایی که انگار کپی برابر اصل هم بودند و مرتب تکرار می شدند. ولی باید یک چیزی باشد که بتواند این دلگیری و کسالت را تمام کند. یک اتفاق خوب، یک خبر خوب، حتی یک حس خوب ِهر چند کوچک.
داشتم می گشتم تا این اتفاق را ایجاد کنم. نمی دانستم وارد شدن خیلی چیزها در زندگی دست خود آدم نیست مثل یک نسیم بی هوا راه شان را می گیرند و درست می نشینند بالای سر در زندگی آدم.
توی دفتر کارم نشسته بودم که تلفن زنگ خورد. پیش شماره قم بود. به خاطر شرایط کاری ام در حوزه خیلی عجیب نبود که تلفن از قم باشد.
گوشی را برداشتم. خانمی پشت خط بود. بعد از سلام و احوالپرسی های معمول یک راست رفت سر اصل مطلب. خیلی خشک و عادی پرسید:
شما برای سفر حج آماده هستید؟
شما از شهرتون برای این سفر انتخاب شدید به خاطر کارهایی…
دیگر ادامه صدایش را نمی شنیدم. از خوشحالی انگار بال درآورده بودم .
خودم را کنار خانه خدا حس می کردم.
تا آن موقع پرواز روح را فقط شنیده بودم اما حالا داشتم تجربه اش می کردم.
واقعا آماده بودم؟
من کجا و آن حریم بهشتی و ملکوتی کجا؟
با صدای سرد پشت تلفن به خودم آمدم. انگار بالهایم شکسته باشد و بخواهم به زمین فرود بیایم.
چیکار کنم؟ اسمتون رو بنویسم؟ لحظه ای بدون این که بدانم چه می گویم
داشتم می گفتم
لبیک
لبیک
اللهم لبیک
آخرین نظرات