خانه
که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی
ارسال شده در 20 مرداد 1396 توسط فاطمه بحراني در زائرانه

روی تخت توی حیاط نشسته بودم . هوا مثل همیشه بود با همان نسیم خنک. گنجشک ها هم، جیک جیک شان به راه بود. دل من پیش شان نبود. حواسم رفته بود پیش کبوترها. با هر چرخی که توی آسمان می زدند دل من را هم هوایی پرواز می کردند. کبوترها همیشه من را یاد حرم می اندازند. یاد صحن انقلاب با کبوترهایی که ساکن سقاخانه شده اند و مجاور حرم.

بعد از مرگ پدرم چند وقتی بود وضع مالی مان خیلی خوب نبود. بی انصافی بود در این شرایط به مادرم فشار می آوردم و می گفتم دلم مشهد می خواهد. هر چه کبوترها بیشتر اوج می گرفتند دلتنگی من هم بیشتر می شد. توی همین خیالات بودم که صدای زنگ تلفن خانه آمد. تند تند اشک هایم را پاک کردم تا مادرم نبیند و رفتم توی اتاق. شماره مدرسه بود. یعنی توی تعطیلات چه کاری می توانند با من داشته باشند؟ صدایم را صاف کردم و گوشی را برداشتم. معاون پرورشی مان پشت خط بود. خوش و بش گرمی باهام کرد. همیشه همین طور گرم احوال پرسی می کرد. وقتی حرف می زد حس غریبگی نداشتی. بعد یهویی پرسید دوست داری بری مشهد؟ باورم نمی شد. انگار کبوترها حالم را به گوش خانم معاون مان رسانده بودند. کم مانده بود من هم یکی از آن کبوترها شوم و از خوشحالی بال در آورم. زبانم بند آمده بود. خانم حسینی دوست دوباره پرسید میای؟ گفتم بَ بَ بله.

فردا صبح راهی مشهد بودم.

1 نظر »
چی شد چادری شدم؟
ارسال شده در 19 مرداد 1396 توسط مریم در محجوبانه

  از آخرین باری که رفته بودم پابوس امام رضا چیزی یادم نمی‌آمد. شاید اگر این عکس های یادگاری نبودند حتی نمی‌دانستم وقتی سه سال و نیمه بوده ام رفته‌ام مشهد. توی عکس یکی از گل های رز قرمز توی باغچه های حرم را دستم گرفته‌ام و ژست بو کردنش را گرفته‌ام. بعد از پانزده سال هنوز نتوانسته‌ بودم مشهد بروم. بارها این موقعیت برایم پیش می‌آمد اما قلبا دلم نمی‌خواست سفر زیارتی بروم. نه این که به زیارت اعتقادی نداشته باشم اما واقعا نمی‌دانستم برای چه باید این کار را بکنم؟ آدم از هرکاری هم فرار کند آخرش یک روز به دامش می‌افتد. دامی که نمی دانی صیادش هم کیست اما از گرفتارشدنش هم بدت نمی آید.

بعد از این همه سال دوباره مثل همان دخترک سه سالگی، توی راه مشهد بودم. با این تفاوت که حالا باید برای حرم رفتن چادر می‌پوشیدم. فکرش هم برایم آزار دهنده بود. اصلا هر که می گفت سخت ترین کار دنیا چیه؟ می‌گفتم چادر پوشیدن، آن هم چادر مشکی.

 با این که چادری نبودم، خوشم هم نمی‌آمد حرم که می روم چادر رنگی و گل گلی سر کنم. مادرم از قبل برایم چادر مشکی دوخته بود. تا آن موقع حتی یک بار هم نپوشیده بودمش. از سفر چمدان بستنش همیشه برایم پر از شوق و ذوق بود. اما وقتی چشمم به چادر مشکی تاشده می افتاد که باید می گذاشتم توی چمدان ذوقم کور می شد. سگرمه هایم توی هم می رفت. به بوی نویی‌اش حساسیت داشتم انگار. هر بار که یاد این حس تلخ می افتادم تصمیم می گرفتم سفر نروم. با این همه نمی دانم چطور به آن تلخی غلبه کردم و همراه خانواده راهی شدم.

وقتی رسیدیم مشهد در نظرم خیلی شلوغ تر از آنی بود که فکرش را می کردم. این همه آدم، این همه رفت و آمد. برای پیدا کردن هتل پدرم چندجا زنگ زد تا توانست آدرس را پیدا کند. هتل خیلی قشنگی بود. وقتی وارد شدیم حس یک ملکه را داشتم که داخل قصرش شده. در آسانسور که باز شد گل های زرد روی موکت قرمز به چشمم مثل گلستان های وصف شده در شعرها بود. آدم دلش نمی آمد پا رویشان بگذارد.

هتل مخصوص خانواده های پاسدار بود و پوشیدن چادر هم در آن جا اجباری. دلم می خواست از همان جا مستقیم برگردم شیراز. تازه با چادر پوشیدن در حرم کنار آمده بودم اما در هتل چرا؟ دم در هتل از ماشین پیاده نشدم، همراه پدرم رفتم سمت پارکینگ تا مجبور نباشم چادر مشکی بپوشم‌. مسیر پارکینگ خیلی هیجان انگیز بود، مثل یک تونل پر پیچ و خم که هر چه سرعت ماشین بیشتر می شد هیجانش هم بیشتر بود. این قدر کیف کردم که همه خستگی راه از تنم بیرون رفت. از ماشین که پیاده شدم از ترس این که برای چادری نبودنم تذکر بگیرم همان جا به اجبار چادر مشکی ام را پوشیدم. تند تند خودم را رساندم به اتاق. چادر روی سرم سنگینی می کرد. دلم می خواست زودتر از دستش خلاص شوم.

با این که اصلا چادر را دوست نداشتم، اما روی تمیزی و اتو کشیده بودنش خیلی حساس بودم. در مسیر بین هتل تا حرم آزاد بودم اما حس خوبی نداشتم از این که چادر را روی دستم آویزان کنم. این ها قوانین خودساخته ای بودند که در عین چادری نبودن به شان پایبند بودم. در مسیری افتاده بودم که دستی داشت مرا پیش می برد. شاید همان دامی بود که گفتم. نمی دانی صیادش کیست اما از گرفتارشدنش هم بدت نمی آید.

شب آخری، وقتی از حرم برمی گشتم، حال عجیبی داشتم. به چادرم عادت کرده بودم . دیگر برایم سنگینی نمی کرد. دست و پا گیر نبود. برای خلاص شدن از دستش عجله نمی کردم. وقتی رسیدم توی اتاق مستقیم رفتم پشت پنجره. این من بودم که نرفته، دلم برای حرم تنگ شده بود؟ اشک بود که بی اجازه سرازیر می شد. یکی در دلم داشت می گفت زود به زود بیا. کسی که تمام قلبم پر شده بود از دوست داشتنش.

فردا که می خواستیم برگردیم وقتی با چادر توی ماشین نشستم همه با تعجب نگاهم می کردند. آن در رفتن از دست چادر کجا و این رفیق شدن باهاش کجا؟ تازه قطعه گمشده  پازلم را بعد از سالها پیدا کرده بودم. پازلی که حالا کامل شده بود و من به تکرارشیرین آن فکر می کردم.

1 نظر »
دخترم! دار و ندار و جان و دل من برای تو
ارسال شده در 19 مرداد 1396 توسط فرشته های کوچک من در مادرانه

همیشه دلم می‌خواست وقتی ازدواج کردم صاحب یک دختر بشوم. عشق و علاقه به دختر بدجوری وجودم را فراگرفته بود. برخلاف بعضی از اطرافیانم که مدام بدی دختر را می‌گفتند من ته دلم یک حس عجیبی به ش داشتم. باردار که بودم همه اش به دخترم فکر می‌کردم. حتی چند تا لباس دخترانه خوشگل هم برایش گرفته بودم. وقتی دخترهای ناز نازی دور و برم را می دیدم دلم قنج می‌رفت برایشان. خودم را مادر یکی از این فرشته ها تصور می‌کردم. اصلا به نظرم تمام زیبایی ها می توانست در یک دختر بچه جمع شود. 

فکر کنید موهای زیبایش را از دو طرف ببندی و لباس خوشگل صورتی گل دارش را تنش کنی و بعد بنشینی یک دل سیر نگاهش کنی و از مادر بودنت لذت ببری.

روز سونوگرافی سلامت رسید. می‌دانستم دکتر این دفعه جنسیت بچه ام را می‌گوید.
با خواهرم رفتیم سونوگرافی. نمی‌توانستم یک جا بند شوم. آن قدر آمدم و رفتم تا نوبتم شد. کاش می شد نتیجه همانی شود که دلم می خواست. بعد از انجام سونو برای شنیدن جنسیت بچه، قلبم به تالاپ و تولوپ افتاده بود. با رؤیایم فاصله زیادی نداشتم. وقتی خانم سونوگرافیست گفت پسره، یک دفعه ته دلم خالی شد. آمادگی اش را نداشتم. گفتم پسر! نمی توانم بهش فکر هم بکنم. خوب بود خواهرم همراهم بود که دلداری ام بدهد.

جواب سونوگرافی  را بردم به دکترم نشان بدهم. هنوز هم امیدوارم بودم. خانم دکتر وقتی برگه را نگاه کرد گفت خب مبارکه بچه تون هم که دختره. گفتم چی؟ دختر؟ تعجبم را که دید، پرسید اونجا بهتون نگفتن؟ گفتم چرا اما گفتند پسره. گفت یا شما اشتباه شنیدید یا دکتر اشتباه نوشته. خدا خدا می کردم اشتباه شنیده باشم. به همسرم  زنگ زدم و قضیه پسر بودن را گفتم. هر دو شوکه شده بودیم. چون او هم مثل من عاشق دختر بود.  

دو ماه بعد دوباره نوبت داشتم. قبل از رفتن قرار نداشتم. وقتی به مطب رسیدم دیدم جزء آخرین نفرات هستم. همین نگرانی ام را بیشتر می کرد. وارد که شدم نگاه آرام و مهربان خانم دکتر با لبخند همیشگی اش مثل آب روی آتش بود. با صدای گرمش اول حال و احوال خودم و بعد کوچولویم را پرسید. با لبخند، خوبم، خوبه ای  تحویلش دادم. می خواستم زودتر برود سر اصل مطلب. برگه سونوگرافی را از کیفم بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. مهربانی خانم دکتر به جای خودش اما این دلیل نمی شد که واقعیت را نگوید. با همان لبخند گفت بچه تون پسره. این بار سعی کردم لبخند بهتری تحویلش دهم. تسلیم شده بودم. به نظرم خداوند این رحمت را راحت به هر کسی نمی‌دهد.

الان خدا را شکر پسرم دوسال و نیمه است. خیلی دوستش دارم اما باز هم بی صبرانه منتظرم فرزند بعدی ام دختر باشد، آن هم دختری فاطمی.

1 نظر »
دخترانگی کن
ارسال شده در 16 مرداد 1396 توسط رضوی در دخترانه, آغازانه

وقتی هجوم بی امان نگاه های هرزه به سویت پرتاب می شود بترس و از این ترست به خود ببال که دختراگی یعنی این.

وقتی دست های شیطان صفت و کرکس های گرسنه ،خیال ربایش مرد زندگیت را دارند، بخیل باش و با چنگ و دندان زندگیت را نگه دار که زنانگی یعنی این.

وقتی فرزندت را موج های ناجوانمرد بدی و رذالت در برگرفته، خودت را به دریا بزن و فنا شو و فرزندت را نجات بده که مادرانگی یعنی این.

وقتی تازیانه های عمر و رگبار پیری و رخوت والدینت را نشانه می گیرند، کمر راست کن و کمرشان باش که دخترانگی یعنی این.

دختر بودن، مادر بودن و کلا زن بودن موهبتی است که سهم هر کس نمی شود.

اگر می خواهی زندگی کنی، دخترانگی کن که دختر، لبخند خدا به زندگی است.

1 نظر »
رستگاری به وقت نیمه مرداد
ارسال شده در 16 مرداد 1396 توسط زینب در شهیدانه

 

سی سال از رستگاری ات می گذرد.
آرام و بی هیاهو نشسته بودی آخر مجلس.
بی صدا رفتی. آن قدر که من با آن سن و سالم می گفتم خب چه طور تو؟ از تو باسابقه تر و فعال تر هم خیلی‌ها بودند که. اما حساب و کتاب دفتر عشق جور دیگری بوده همیشه، ورای محاسبات ما.
قرار بود اسم تو نوشته بشود “شهید”
خودت هم می دانستی.
چون خیلی جاها امضاهایت را به نام محسن شهیدی می زدی.
این آخر وصیت نامه را بگو. چطور این شعر را نوشته بودی؟
“هدف ما جهاد در راه خداست
و
قربان شدن در این راه آرزوی ماست”
کمتر از یک ماه بعد از نوشتنش، تو را برای عید قربان قبول کرده بودند.

شاید “قد افلح من تزکّی” را برای خاطر شما نازل کرده باشند…

حالا ما هی بدویم کجا می توانیم به این خوش سرانجامی شما برسیم؟
آن هم برای مایی که شهید نفس شده ایم…

نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8

آخرین مطالب

  • راه پیش رو...
  • صبح خانه
  • مثل زیگزاگ
  • گدایی در این خانه مرا خاتمه نیست...
  • حکایت جیبهای خالی این روزها...
  • بانوی آفتاب
  • برای علی اکبرم
  • چرا حجاب داری خانم؟
  • کلید خوبی ها
  • منزل به منزل تا غدیر

آخرین نظرات

  •  
    • بهارسمنان
    در صبح خانه
  •  
    • یوسف زهرا
    در برای علی اکبرم
  •  
    • یوسف زهرا
    در بانوی آفتاب
  •  
    • یوسف زهرا
    در حکایت جیبهای خالی این روزها...
  •  
    • یوسف زهرا
    در گدایی در این خانه مرا خاتمه نیست...
  • 12059m  
    • خاتم الاوصیاء (عج)فاضل آباد
    در کلید خوبی ها
  • the best mind  
    • حریم آسمانی
    در کلید خوبی ها
  •  
    • یوسف زهرا
    در کلید خوبی ها
  •  
    • یوسف زهرا
    در کلید خوبی ها
  • خادم المهدی  
    • فاطمیه سرابله
    در کلید خوبی ها
  • خادم المهدی  
    • فاطمیه سرابله
    در به رنگ مهربانی
  • خادمین حضرت قاسم بن الحسن علیهماالسلام  
    • حضرت قاسم بن الحسن(ع) تهران
    در نیمه پر لیوان
  • حوزه علمیه الزهرا(س) گلدشت  
    • الزهراء(س) گلدشت
    در بهشت رسیدنی است
  •  
    • یوسف زهرا
    در فرزند در حصار
  •  
    • یوسف زهرا
    در اخلاص اجر دارد
  •  
    • یوسف زهرا
    در شدنی نیست کَرَم داشته باشی اما...
  •  
    • یوسف زهرا
    در نیمه پر لیوان
  • پژوهش مدرسه علمیه حضرت زینب (س) میناب  
    • منتظر پرور
    در نیمه پر لیوان
  • ستاره مشرقي  
    • ستاره مشرقی
    در دخترانگی کن
  • ستاره مشرقي  
    • ستاره مشرقی
    در دخترم! دار و ندار و جان و دل من برای تو
  • تماس

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آغازانه
  • بدون موضوع
  • تلنگرانه
  • حدیثانه
  • داستانک
  • دخترانه
  • دهه کرامت
  • روز دختر
  • زائرانه
  • شهیدانه
  • مادرانه
  • محجوبانه

پیوند ها

  • چهل تکه
  • سیب ترش
  • بخوان با ما
  • چی شد طلبه شدم؟
  • نبشته های دم صبح
  • همه چیز همین جاست
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان