چشم که بر هم زدم دیدم زمان مثل برق گذشته. مهلت قرارداد اجاره خانه تمام شده بود. انگار همین دیروز اسباب کشی کرده بودیم. هنوز یک ماه تا پایان قرارداد وقت داشتیم. باید یکی از دو راه پیش رو را انتخاب می کردیم یا مبلغ ودیعه و اجاره خانه را که صاحب خانه اضافه کرده بود، می پذیرفتیم یا دنبال خانه ارزان تری می گشتیم.
دیگر از این خانه به آن خانه شدن خسته شده بودم. اجاره نشین ها آرامش گم شده ای دارند که تا صاحب خانه نشوند پیدایش نمی کنند.
راه سومی هم پیش رویمان بود. آن هم راضی کردن صاحب خانه بود. با کلی صحبت و چانه زدن و کمی تخفیف قرارداد مان را تمدید کردیم. اگر قرار باشد هر سال خانه را عوض کنیم که طی چند سال از اسباب و اثاثیه آدم چیزی نمی ماند. آخرهر چقدر هم دقت به خرج بدهی محال است چیزی نشکند یا رد اسباب کشی روی وسایل نماند.
هنوز چند ماهی از تمدید قرارداد مان نگذشته بود. یک روز همسرم گفت جمع کن همین امروز فردا باید از این جا بریم. خیلی برایم سخت و غیره منتظره بود. با ناراحتی گفتم کجا؟ چرا باید بریم؟ صاحب خانه با خواهش و التماس گفته بود خالی کنید. هفته دیگه عروسی برادرمه. هر چی دنبال… دیگر حرفهایش را نمی شنیدم. تازه خیالم راحت شده بود که امسال بار اسباب کشی از دوش مان افتاده.
دل کندن از خانه ای که بزرگ شدن دخترم را در آن دیده بودم برایم خیلی ناراحت کننده بود. خاطرات این دوسال و چند ماه مدام جلوی چشمانم رژه می رفت. تازه راه افتادنش، تاب تاب بازی کردنش، درختانی که همراه دخترم قد کشیده بودند. خیلی سخت بود.!
دیدم وابسته ی خانه ای شده ام که مال خودمان نیست. می دانستم دیر یا زود باید از آن جا بلند شویم. اماهمین ناگهانی و بی مقدمه بودنش برایم تلنگر بود. تازه فهمیدم چقدر دلبسته دنیایی شده ام که محل گذر است. ازخودم دلگیر شدم…
دردسرهای ناتمام
آخرین نظرات