خستگی از نگاهش می بارید. بی توجه به شلوغی خیابان ها، نگاهش را به زمین دوخته بود. بی پروا از میان ماشین ها و آدم ها رد می شد. حتی صدای بوق ممتدِ ماشین های کوچک و بزرگ هم او را به خود نیاورد. امروز چندمین روزی بود که از کارش اخراج شده بود. کاری که هر چند… بیشتر »
آخرین نظرات