خستگی از نگاهش می بارید. بی توجه به شلوغی خیابان ها، نگاهش را به زمین دوخته بود. بی پروا از میان ماشین ها و آدم ها رد می شد. حتی صدای بوق ممتدِ ماشین های کوچک و بزرگ هم او را به خود نیاورد.
امروز چندمین روزی بود که از کارش اخراج شده بود. کاری که هر چند باب میلش نبود ولی برای گذرانِ زندگی به آن محتاج بود. نگاه منتظر دخترش را تصور می کرد.
برای چندمین روز باید با خجالت جواب همیشگی را به او می داد بابا برام دعا کن … کار گیرم بیاد آن وقت برات حتما عروسکی که دوست داری را می گیرم. دعا کن دعا!
صدای اذان مسجد او را از خیال دخترکش بیرون آورد. به سمت مسجد روانه شد. کنار حوض زیبای آبی رنگ وسط ِمسجد نشست. با نا امیدی دستی به آب حوض زد. آرام آرام وضو گرفت.
ناگهان صدای اذان قطع شد. پیرمردی که به نظر می رسد خادم مسجد است سراسیمه خود را به حیاط رساند. داد زد اینجا کسی از برقکاری سر در میاره؟ حبیب با صدای پیرمرد به خودش آمد. بله حاج آقا من برقکارم. مشکلی پیش اومده؟
پیرمرد دست حبیب را گرفت و به سمتِ محل اتصالی سیم ها برد. حبیب با ابزار پیرمرد به راحتی مشکل برق را حل کرد. دوباره صدای اذان در حیاط پیچید.
نگاهی به آسمان کرد و زیر لب گفت “خدایا صدای اذانت را وصل کردم تو هم صدای من را بشنو” هنوز نگاهش غرق آسمان بود که موبایلش زنگ زد. صاحبکارش بود. کار جدیدی گرفته بود. خواست دوباره برگردد سرکارش.
نگاهش به سنگ نوشته دیوار مسجد افتاد یا ایها الذین امنوا استعینوا بالصبر و الصلاة
آخرین نظرات