شب بود. حوالی خنکا و آرامش مطلق شبانگاهی. شاید هم دمدم های صبح. خواب چشمانم را چهار قبضه در اختیار گرفته بود. یک دفعه صدایی مثل تیغ، فرو رفت توی آرامش خوابم. بلند شدم اطرافم را نگاه کردم. صدای یک بچه گربه بود. مثل اینکه موقع جا به جایی روی دیوار از… بیشتر »
آخرین نظرات