امروز ظهر وقتی کلید را میان قفل در چرخاندم توی خلوتی گرم تابستانی کوچه، پدری میانسال کت طوسی اش را انداخته بود روی دستش و حتما داشت می رفت خانه. همان لحظه که دیدمش من هم دلم پدر خواست. خیلی وقت ها دلم این را خواسته اما خیالم را سر به مهر گذاشته ام همیشه. می دانم اگر پرده از خیالم بردارم حتا اگر کسی در جوابم حرفی هم نزند محال است توی دلش نگوید دختر گنده و این خیال بافی ها؟ نه این که فکر کنید من دختر بابایی ای بوده ام و حالا برای همین دلم هوای پدرم را کرده. نه! پدر داشتن برای دخترها یعنی پناه داشتن و این نیاز به پناه سن وسال نمی شناسد. همیشگی است. برای من، روز دختر در نسبت بین پدر-دختری تعریف می شود و اصلا دیفالتش این است که این روز را باباها به دخترها تبریک بگویند. برایشان هدیه بخرند. قربان صدقه شان بروند و دخترها دلشان غنج برود برای این جنس دوست داشتن مدام و جاری. حتا اگر دختری همسر دار هم بشود، مادر هم بشود باز هم این دخترانه پدرانه به قوت خودش باقی خواهد ماند و اگر روزگار بر مدار دل آدمی نچرخد و پدری این روز را کنار دخترش نباشد اما این قرارداد تا ابد میان شان برقرار خواهد ماند که دختران آبروی پدران خواهند ماند.
آخرین نظرات