خاطرات طلبگیم
داستان طلبه شدنم را همان هفته اولی که وارد حوزه شدم روی برگه های کاهی رنگ دفترم که یادگار زمان دبیرستانم بود نوشتم. اسمش را هم بزرگترین معجزه زندگیم گذاشتم. الان هم بعد از 16سال همان برگه ها را دارم. گاهی در خلوتم می خوانم شان مبادا فراموش کنم کی بودم، برای چه آمدم و چی شدم.
اما این یکی از خاطرات دوران طلبگی من است.
بچه روستا بودم. زنان روستا حتی درون خانه هم با روسری و دامن و شلوار بودند.در خانه ها همیشه باز بود. هرکسی حتی مردان راحت داخل حیاط می شدند. چادر را فقط برای راه های دور و مهمانی و رفتن به شهر سر می کردند.
وارد حوزه که شدم هنوز معنی بعضی چیزها را نمی فهمیدم. مثلا صدای زنگی بود که فقط بعضی وقتها نواخته می شد و با در آمدن صدایش، انگار همه را برق می گرفت. همه خانم ها می دویدند و قایم می شدند. به هم می گفتند زنگ یا الله شده!!!
ما سال اولی ها هم می دویدیم بدون اینکه علتش را بدانیم شاید هم بقیه دوستانم می دانستند و فقط من بودم که نمی دانستم.
حوود دو هفته بود که درس طلبگی را شروع کرده بودم.یک روزتصمیم گرفتم، زنگ استراحت سری به کتابخانه در طبقه دوم بزنم. زنگ که خورد فورا چادرم را برداشتم گذاشتم زیر بغلم و با عجله به سمت آسانسور شتافتم. در آسانسور را که باز کردم، چشمم افتاد به دو تا حاج آقا. تا من را دیدند یا الله، یا الله گویان سریع سرشان را پایین انداختند. حدود یک دقیقه در آسانسور را نگه داشته بودم. دو دل بودم بروم داخل یا نه؟ یکی از آقایان با عصبانیت تمام فریاد زد: «خواهر در را ببندید ما برویم.» من هم که طلبه حرف گوش کنی بودم سریع در را بستم. با خودم می گفتم خوب شد نرفتم داخل. با سرعت تمام از پله ها خودم را به کتابخانه رساندم. چند تا کتاب گرفتم و برگشتم. هنوز ساعتی از ماجرا نگذشته بود دیدم همه طلبه های سال بالا پچ پچ و نچ نچ می کنند. انگار اتفاق مهمی افتاده باشد. اهمیت ندادم.بعد از زنگ خانه رفتم خوابگاه. در حجره را که باز کردم، مادر حجره با هم بحث هایش حرف می زدند. از حرفهایشان معلوم بود ماجرای وحشتناکی اتفاق افتاده. خیلی دلم می خواست بدانم چی شده ولی روم نمی شد با طلبه های بزرگتر از خودم صحبت کنم مگر در حد ضرورت.
ظرف غذایم را برداشتم که بروم آشپزخانه. یکی دیگر از هم حجره ای هایم هم آمد. من را که دید گفت: «صبر کن با هم بریم.» کنار کمدش ایستادم تا آماده شود. گفت: «راستی می دانی امروز چی شده؟»
- نه! چی شده؟
گفت: «یکی از طلبه ها بدون چادر رفته دم آسانسور، جلوی اساتید مرد، اون ها هم گفتند ما استعفا می دیم و دیگه حوزه نمی آییم.»
انگار یک سطل آب سردی را روی سرم خالی کردند. ظرف غذا از دستم افتاد. همه جمع شدند. طوری از ماجرا حرف می زدند که اگر طرف قضیه خودم نبودم فکر می کردم آن خانم چه فرد لاابالی بوده و عمدا این کار را کرده. در حالی که برای خودم یک چیز خیلی بی اهمیت بود. فقط هاج و واج نگاه شان می کردم. توانایی گفتن هیچ کلمه ای را نداشتم چه برسد به این که بگویم آن طلبه من بوده ام.
خلاصه از آن روز به بعد تا چند هفته من شده بودم نقل مجالس اخلاقی، حجره ای، مباحثه ای و خوابگاهی.
احساس گناه شدیدی می کردم. مدام به این فکر می کردم که لیاقت طلبگی را ندارم.
جلسه های زیادی گرفته شد و عمق فاجعه بررسی گردید.
یادم هست یکی از اساتید بزرگ اخلاق که هنوز هم وقتی ایشان حوزه سخنرانی دارند، تعداد زیادی از خانم های شهر خودشان را می رسانند؛ توی صحبتشان بعد از بیان ماجرا می گفت: «من به استغاثه با امام زمان(عج) برخاستم و به آقا گفتم: من که همیشه قبل از مصاحبه با ورودی ها دو رکعت نماز می خوانم و به خودتان متوسل می شوم. اگر در مورد این طلبه کوتاهی کردم مرا ببخشید.»
خیلی لحظات سختی بود. هنوز که هنوز هست بعد از چندین سال تمام حرف هایی که زده می شد جلوی چشمم رژه می رود.
اما این ماجرا تلنگری بود برای من تا در رفتارم بیشتر دقت کنم وسعی کنم سرباز خوبی باشم تا باعث سرافکندگی فرمانده ام نشوم.
اما بدانید، من اولین دختر روستایمان بودم که در مقابل نامحرمان فامیل چادر سر گرفتم. اولین عروسی بودم که جشن عروسیم را با مسافرت به مشهد و دادن ولیمه بدون هیچ گناهی گرفتم. اولین عروسی بودم که پیش برادر شوهرهایش چادر پوشید. خیلی سخت بود که بعضی بدعتها را با سرزنش دیگران بشکنی و بعضی سنتها را احیا کنی.
ولی هنوز راه بسیار دور و درازی در پیش است که وقت ایستادن نیست و باید دوید.
موضوع: "تلنگرانه"
وقتی مستقیم حرکت می کنید سریع می رسید و ایمن. اما وقتی زیگزاگ می روید، نه تنها خود را به خطر می اندازید که ممکن است اصلا به مقصد نرسید.
صراطُ ربَّکَ مُستَقیما
قرآن می گوید: راه خدا مستقیم است.
پس راستی پیشه کن که راستی تو را به هدف می رساند.
با دروغ و مکر و فریب پیش رفتن، مثل زیگزاگ رفتن است؛ خطر می آفریند و به مقصد نمی رساند.
ظهر بود. هوای گرم تابستان صورت هر عابری را گلدار می کرد. توی ایستگاه منتظر اتوبوس روی صندلی نشستم، انگار تمام خستگی هایم روی زمین می نشست تا به خودم آمدم خانم میانسالی با یک کیسه نایلونی کنارم نشسته بود.
از نوشته روی نایلونش معلوم بود تازه از فروشگاه روبروی ایستگاه خرید کرده. داخل کیسه نایلونی اش نگاهی انداخت همزمان زیر لب چیزی با خودش زمزمه می کرد. نگاهی هم به من انداخت. با لبخندی نگاه خسته اما امیدوارش را میزبانی کردم.
همان لحظه دستش را داخل کیسه نایلونی کرد یک پاکت چای بیرون آورد. گفت الان خریدم برای فروش. نمی خوای؟ گفتم: «نه مادر جان ممنون.»
دوباره دستش را داخل همان کیسه برد. یک شیشه عسل بیرون کشید و بهم نشان داد. گفت: «ببین عسل شفاف و خوش رنگیه هم برا صبحانه و هم برا خیلی بیماری ها. خوبه توی خونه باشه، نمی خوای؟» قیمتش را هم گفت. اما قیمتش کمی گران بود. گفتم: «نه مادر جان پول همراهم نیست که خرید کنم.»
نگاهی به دستان خشکی زده ام کرد و یک کرم مرطوب کننده از همون کیسه بیرون کشید، گفت: «ببین مرطوب کننده خوبیه. هم بوی خوبی داره و هم چربیش مناسبه، از اون چیزاییه که دخترا اهمیت میدن» گفتم مادر جان من اصلا پولی همرام نیست که بخوام چیزی بخرم شرمنده روی ماهتون. نگاهی بهم انداخت انگار باور نمی کرد که من حتی پول خرید یک کرم مرطوب کننده هم همراهم نیست. نمی دانستم چه بگویم که باور کند هیچ پولی جز کرایه اتوبوس تا خونه ندارم.
نگاهی به خیابان کردم اتوبوس کم کم نزدیک می شد من از جا بلند شدم با همون تبسم اولیه از خانم عذرخواهی و خداحافظی کردم. و خانم زیر لب با خودش می گفت این روزها کسی پول خرید نداره و گرنه همه همه چی لازم دارند، خدا رزق بابرکت و حلال بده انشاءالله…
تا یک سال شعله های آتشین خورشید، پوست تنش را تازیانه ها می زد.
تا آخر عمرش طعم غذای طبخ شده را نچشید.
این است شیوه عاشقی خانمی که، با چشمانش جسم چاک چاک معشوقش را روی ریگ های داغ دیده بود و می دانست وقت جدایی، تشنه جرعه ای آب بود.
تقدیم به خانم رباب
چرا حجاب داری خانم؟
چون با ارزشم
یعنی چی!!
یعنی عمومی نیستم
.اگه خوشگل بودی حجاب نمیکردی حتماً یه چیزی کم داری
آره بیعفتی و بیحیایی کم دارم
یعنی من بیعفتم..!؟
اگه با عفت بودی نمیذاشتی از نگاه کردنت لذت ببرن
کیا..!؟!
همه مردا غیر از شوهرت
خب نگاه نکنن
خب وقتی داری گدایی نگاهشونو میکنی چه جوری ردت کنن؟
من واسه دل خودم خوشگل کردم..!!
حواست به دل اون خانمی که شوهرش با دیدن تو نسبت به ش سرد می شه یا اون پسر جوونی که شرایط ازدواج رو نداره هم هست؟
به اینش فکر نکرده بودم..!
من خودمو خوب پوشوندم تو مثل… لباس پوشیدی پس به من نگو امل
خب مُده
آخرین مُدت کَفَنه خانمی
هنوز جوونم بذار جوونی کنم فرصت دارم
اگه تو همین حالت ملک الموت بیاد ببردت چی؟
ینی جهنمی میشم؟! نهنه!
یعنی واقعاً بیحجابی ارزش سوختن داره؟!
راستش نه
پس خواهر گلم هم خودتو هم مردمو از این فتنه نجات بده
چطوری؟!
با حجاب با حیا با عفت با خدا
چیکار کنم که بتونم؟!
به رضایت خدا فکر کن به بهشت به امنیت حجاب به پاکیت
راستش چادر گرمه دست و پاگیره
بگو آتش جهنم گرمتر است اگر میدانستند (تؤبه۵۱)
دست و پا گیر بودنش حرف نداره
نه میذاره پاهات کج بره
نه دستات آلوده گناه شه
خب خواهرم ؟
ینی خدا میبخشه؟
إنَّ اللهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیِعاً
خدا همهی گناهان رو میبخشه
چقد مهربون، ولی آرزوهامو دوستامو… چیکار کنم؟
الَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ؟
آیا خدا برای بندهاش کافی نیست
آخرین نظرات