تازگی ها نازک نارنجی شده ام مثل دختر بچه ها. کسی نیست دعوایم کند اما زندگی بی پستی بلندی می شود مگر؟ کم که می آورم هوای شانه ی بابایی را می کنم که بدوم و خودم را بیندازم توی بغلش و دست بکشد توی موهایم و نگذارد بغض کنم و نخواهد اشکم را ببیند. این روزها تا غم می آید توی دلم، هی می نشینم با تو به حرف زدن. تند تند، با بغض، بی بغض، با اشک بی اشک، بی صدا و بی صدا…
ته همه ی حرف هایم هم، می دوم تا روی شانه های مهربان تو.
مثل همین امروز ظهر…
این روزها را فقط باید مشهد می بود و میان صحن ها راه رفت و در ملغمه سکرآور اشک و شادی زائرانت غوطه خورد.
کاش می شد امروزصبح علی الطلوع را صحن گوهر شاد بود. توی ایوان مقصوره رو به روی گنبد طلا و یک آقایی که چفیه بر صورت، دم گرفته باشد:
شنیدم سجیتکم الکرم
شما رو رها کنم کجا برم
تو که آخر گره رو وا می کنی
پس چرا امروز و فردا می کنی؟
?ولادت حضرت انیس النفوس علی بن موسی الرضا علیه السلام مبارک باد?
آخرین نظرات