شب بود. حوالی خنکا و آرامش مطلق شبانگاهی. شاید هم دمدم های صبح. خواب چشمانم را چهار قبضه در اختیار گرفته بود. یک دفعه صدایی مثل تیغ، فرو رفت توی آرامش خوابم.
بلند شدم اطرافم را نگاه کردم. صدای یک بچه گربه بود. مثل اینکه موقع جا به جایی روی دیوار از دهان مادرش به زمین افتاده بود.
گربه مادر روی دیوار بود و بچه گربه کف زمین. مادر از بالا ناله گریه مانندی می کرد، بچه هم از پایین.
مادر نمی توانست پایین بیاید چون جای بچه وسط صندوق های کنار دیوار آن قدر تنگ بود که جای مادر نمی شد. بچه گربه هم هنوز بلد نشده بالا برود. از شدت ضعف هر دو طرف نالان بودند.
به سراغ صندوق ها رفتم. نگاه هراسان گربه مادر را کاملا حس می کردم . صندوق ها را کنار زدم. بلافاصله خودم هم کنار کشیدم تا ترس مادر از بین برود. تا رفتم آن طرف، سریع پرید روی صندوق ها. بچه اش را دندان گرفت و رفت روی دیوار. همان جا نشست و شروع کرد به لیسیدنش.
با خودم فکر می کردم فرزندان طلاق در کدام صندوق و حصار اسیر می شوند که صدای ناله و گریه شان را حتی مادران شان هم نمی شنوند که به دادشان برسند. یک گربه نمی تواند از فرزندش دل بکند. آدمیت کجا گم شده که مادر، به داد فرزند اسیرش نمی رسد؟